ملينا ملينا ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره

من و نی نیییییم

واكسن يكسالگي

سلام دخترم امروز 14/10/92ن و تو و ماماني با هم ديگه رفتيم براي واكسن يكسالگيت كه خداروشكر به خوبي و خوشي تموم شد و زياد گريه نكردي عزيزم قدت 78 وزن 10 دور سر 47 خداروشكر همه چيت خوب بودددددددددددددد مامان به فداتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت چیزهایی که شما تا این روز میگی مامان بابا به به آب هم اه نه اده وقتی بهت میگم ببعی چی میگه میگی بع بع البته چند ماه پیش بلد بودی هاپو چی میگه تا بهت میگفتم میگفتی آپ آپ ولی الان هرکاری میکنم نمیگی دای: دایی به مامانی میگی : ماماما هرکی هم صداش میکنیم شما فقط اول کلمرو میگی بعضیارم اصلا مفهوم نمیگی مثلا حمیدو میگی حححححححححححح سینارو میگی سسسسسسسسسس و ... وای عاشق رقصید...
16 دی 1392

تولد يك سالگي

سلام دختر عزيزم خيليييييييييييييييييييي دوست دارم عزيزم مامان به فداتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت بالاخره بعد از چند ماه وقت كردم بيام برات يه چيزايي بنويسم اميدوارم كه منو ببخشي جيگررررررررررررررررررررررررم 13/10/92 شما يك ساله شدي عزيزمممممممممممم ايشاله كه 120 ساله بشييييييييييي دختر نازم   من و بابايي به دليل اينكه ميخواستيم دو روز براي شما تولد بگيريم يه روز براي فاميلاي من و يه روز براي فاميلاي بابات و از انجايي كه 12 دي شهادت امام رضا بود نشد كه روز تولدت برات تولد بگيريم و اينكه رضا (پسرخاله ) بعد از چند ماه از جنوب اومده بود و من ميخواستم تو تولدت حضور داشته باشه ما مجبور شديم زودتر برات تولد بگيرم يعني شب چله برات تولد گرفتم و خ...
15 دی 1392

مریض شدن دختر نازم

سلام عزیز دلممممممممممممممممممممممممممم مامان فدای اون چشمای قشنگت بشه که یه ذره شده از تب عزیزم مامان جون تقریبا بعد از یک ماه و نیم که دکتر نبرده بودمت تصمیمم گرفتم این هفته شمارو ببرم دکتر که ای کاش این کارو نمی کردم چون هیچ مشکلی نداشتی برای چکاب بردمت ولی چشمت روز بد نبینه رفتن همانا و مریض شدن شما هم همانا دختر دسته گلمو با دست خوردم مریض کردم الهی مامان فدات بشه آره مامان جان از دکتر که برگشتیم بردم خوابوندمت بعد که بیدار شدی دیدم تب داری اولش فکرکردم که چیز خاصی نیست و توجه نکردم  بعد رفتیم بیرون گشتی زدیمو بعد رفتیم خونه مامانی که مامانی گفت چرا این بچه اینقدر داغه گفتم بیرون هوا گرم بوده به خاطر اونه ولی این تب ادامه پیدا ...
4 مهر 1392

هشت ماهگی

سلام دختر نازم مامان فدات بشهههههههههههههههههه کککه اینقدر جیگریییییییییییییی بازم ببخش که دیر به دیر برات مینویسم مطمئن باش که مقصر خود خودتییییییییییییییییییییی که نمیزاری مامان هیچ کاری بکنه فداتتتتتتتتتتتتت بشم عزیز دلم آخرای ماه رمضون شمارو بردیم دکتر و به آقای دکتر گفتم که دختر من دیگه ٧ ماهش تموم شده و وارد هشت ماهگی شده دیگه میتونم لبنیات بخورم و آقای دکتر گفت که به شما بستی زعفرونی یا وانیلی بدیم اگه حساسیت نداشتی من میتونم دیگه لبنیات بخورم منم گذاشتم تا روز عید فطر بشه تا به حق اون روز عید خدا نگاهی به شما بکنه و شما خوب بشییییییییییییییییییییییی و روز عید فطر بابایی بستنی زعفرونی خرید آورد خونه مامانی البته بگم ما با هم قهر بودی...
3 مهر 1392

شش ماهگی

سلام ملینا خانم مامان قربونت بره که شدی تموم زندگیه مامان و بابا عزیزم یه سری از اتفاقاتی که توی این ماه اتفاق افتادرئ برات مینویسم عزیزم ما ١٣/٤/٩٢ ساعت ١٠ از شمال برگشتیم دقیقا روزی که شما شش ماهت کامل شد و باید میرفتیم واکسن ٦ ماهگیتو میزدیم ولی من به بابا گفتم دلم نمیاد آخه دخترم خستس بزار شنبه بریم که شنبه هم بابا نبود و یکشنبه ١٦/٤/٩٢ رفتیم واکسنتو زدیم الهی مامان بمیره برات که درد کشیدی ازت معذرت میخوام ککه نمیتونم باهات بیام تو اتاق و تو با بابا میری آخه من طاقت دیدن گریه هاتو درد کشیدنتو ندارم ولی خیلی دختر خوبی هستی زودی گریت قطع میشه بعد رفتیم برای قد و وزن که قد شما : ٧٠ وزن: ٧.٥ دور سر ٤٣.٥ بود و خدارو شکر همه چی خوببببببببببب...
31 تير 1392

بدون عنوان

دختر عزیزممممممممممممممممم حیف که دیگه اجازه نمیدی برات بنویسم فقط یه چیزایی تو این مدت یادم مونده زودی میگم اولین بار که ناخنتو گرفتیم 16 روزه بودی اولین بار که من خودم موفق شدم ببرمت حمام اونم با بابایی 4.5 ماهگیت بود  شب تولد حضرت علی بود اولین بار که بهت پستونک دادم  20 روزت بود و آخرین بار که خوردیش ٢ ماهگی بود اولین بار که رفتی مسافرت 6 فروردین بود و شمال رفتیم ویلای بابایی و بعد از برگشت سه چهار روز منو کشتی از بدن درد اولین بار که شیشه خوردی چند روز بعد از یک ماهگیت بود و آخرین بار وقتی وارد 4 ماهگی شدی اولین بار که رفتی پارک 12 فروردین بود  اولین بار  که دمر شدی 20اردیبهشت بود الان قشنگ دمر میشی ا...
7 خرداد 1392

عکس

سلام دختر نازم  امروز بعد از چند وقت بالاخره وقت کردم بیام یه چیزی برات بنویسم البته اگه الان گریه نکنی چون شما داری تو زمین بازیت بازی میکنی تا جایی که بشه برات  عکس میزارم     اینجا عید بود و شما برای اولین بار رفته بودی خونه خاله مهسا فکر کنم 5 فروردین بود   اینجا سیزده فروردین بود عزیزم و شما دوماهت تموم شد و وارد 3 ماه شدی ببین چه تپلی بودی آخه شیر خشک هم میخوردی عسیسمممممممممممممممم اینجا هم شما شروع  کرده بودی به انگشت خوردن و تا الانم ادامه دارهههههههه  آب دهنتم  از وقتی وارد 3 ماهگی شدی شروع شده و من مجبورم برات پیش بند بزنم و تازههههههههههههه فهمیدم برای چیه بعدا بهت م...
7 خرداد 1392

عکس

یک سری از عکساتو میزارم براتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت جیگرم                     ...
18 اسفند 1391

آنچه گذشت

سلام عزیز دلمممممممممممممممممممممممم دختر نازم که هرچی میگذره بیشتر عاشقت میشم خیلی وقته کهه نیومدم خیلی روزای خوبی با هم داشتیم این مدت هرچند من خیلی استرس داشتم ولی تو  بهم آرامش دادی تا جایی که یادم میاد برات مینویسم عزیزم آزمایشت. بردم به یک دکتر دیگه نشون دادم  وخدا روشکر نه عفونت داشتی نه خون دیده شد ه بود ولی مامان جون همچنان اسهال داشتی و دکتر منو از خودرن لبنیات ممنوع کرد و برات شیرخشک بدون لاکتوز هم نوشت  و گفت روزای اول 5 بار در روز بهت بدم و کم کم کمش کنم منم همین کارو کردم و وقتی میخوریش شکمت سفت میشه و خیلی  اذیت میشی نمیخوری هم شکمت تند تند کار میکنه همنم دیگه موندمم چیکار کنم تازهههههههههههههههههههههه&...
18 اسفند 1391