ملينا ملينا ، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

من و نی نیییییم

بدون عنوان

1390/9/21 11:30
نویسنده : سارا
189 بازدید
اشتراک گذاری
سلام عسیسسسم خوبی

 

اینقدر کار ریخته سرم که دارم از خستگی می میرم مامان جون  این آقا مدیره خیلی نامرده حالا خوبه فکر میکنه من حامله هستم اینقدر کار بهم میده اگه حامله نبودم که بیچاره شده بودم

فک کنم از حامله ها خیلی بدش میاد حسابی دیونم کرده اینقدر بهم کار میدهههههههههههههههههه

تو برام دعاکن باشه جیگرممممممممممممممممممم

بوسسسسسسسسسسس بوسس

+ نوشته شده توسط سارا در شنبه سی ام مهر 1390 و ساعت 15:6 | نظر بدهید
عسیسم چهار شنبه ۱۳/۷/۹۰ آخر وقت مدیرمون عوض شد و یه آقا مدیره دیگه اومدش عسیسم

 

حالا این آقاهه هم خوبه هم سخت گیره یه جورایی الان دقیق نمیتونم بگم چه جوریه واینکه خیلی ازمون کار میکشه به خاطر همین زیاد نمیتونم بیام برات بنویسم حتی دیگه نمیتونم برم تو نی نی سایت با دوستام بحرفم

به خاطر همین کمتر میام برات مینویسم باشه عسیسم

تا یادم نرفته بگم که مجبور شدم به این مدیره هم بگم نی نی دارم که دیگه منو نفرسه دفتر خونه

تروخدا تو اولین اقدام بیا باشه عسیسم آبروی مامانت و حفظ کن بچم

 

دوست دارم باییییییییییی

+ نوشته شده توسط سارا در یکشنبه هفدهم مهر 1390 و ساعت 14:50 | یک نظر
عزیزم امروز صبح ساعت ۱۰ یکی از همکارا اومد وقت دفتر خونه بگیره بهم تبریک گفت هم برای اینکه دیگه نماینده نیستم هم برای اینکه مامان شدممممممممممممممممممممممم

 

 

فکر کن هنوز که خبری نیست همه فکر میکنن من مامان شدم

وااااااااااااااااااااااااااااااای از دست این مردم

 

دارم خجالت میکششششششششششششم

+ نوشته شده توسط سارا در چهارشنبه سیزدهم مهر 1390 و ساعت 11:15 | نظر بدهید
سلام مامانی جون من اومدم

 

 

عسیسسسسسم قربونت برم که هنوز نیومده قدمت اینقدر خوبه به مامانت رفتی دیگه فدات شم

دیشب با بابا رفته بودیم بیرون و داشتیم راجع به اینکه بریم مسافرت حرف میزدیمکه بابا گفت کاش یه ماشین ۲۰۶ میخریدیم با اون میرفتیم ........................ که ساعت ۸:۳۰ شب بابا رفت پیش بابایی

که دید یک  ۲۰۶ سفید و مدل ۹۰ داره و انو خرییییییییییییییییییییید

اینجوری شد که ما ماشییییییییییییین خریدیییییییییییییم

دوست دارم عسیسسسسسسسسم

بوووووووووووووووووووووووووس 

+ نوشته شده توسط سارا در چهارشنبه سیزدهم مهر 1390 و ساعت 11:11 | نظر بدهید
عسیسسسسسسم بالاخره موافقت کردند که یکی دیگه جای من بره دفترخونه خدایاااااااا شکرت همه چی داره مهیا میشه که تو بیای پیششم عشق من

 

۲۷/۷/۹۰ وقت دکتر دارم خدا کنه که بگه مشکلی نیست چون من دیگه طاقت دوریتو ندارم عسیسسسسسسم

 

در ضمن ببخشید الان چند روزه نیومدم برات بمویسم آخه سرم شلوغ بود

تازه نمیدونی چی شده که من دوباره به یکی از دوستام پول قرض دادم ۲۰۰۰۰۰۰ تومن بابات ناراحت شد همه کارتامو ازم گرفت گفت با هزار تومن میری با هزار تومن میاییییییییی

پس کی میایییییییییییی حقمو ازش بگیرییییییییی

شوخی کردم

 

راستی بچم دیشب منو بابات اصلا حوصله نداشتیم سفررو جمع کنیم در آخر به ابن نتیجه رسیدیم که یه بچه بیاریییییییییم کارامونو بکنهههههههههههه

هههههههههههههههههههههههههه نترس عسیسسسسسسسسسسم شوخیییی کردیییییم

+ نوشته شده توسط سارا در سه شنبه دوازدهم مهر 1390 و ساعت 13:39 | نظر بدهید
عزيزم امروز رفتم دفتر مدير و بهش گفتم كه من ميخوام واسه ني ني اقدام كنم اگه ميشه من ديگه نرم دفتر خونه يكي ديگه بره

 

اونم گفت.

.

.

.

.

.

..

باااااااااااااااااااشه

اينجوري شد كه همي چي داره يواش يواش درست ميشه

 

 

تا اينكه تو زود بياااااااااااااااي

+ نوشته شده توسط سارا در دوشنبه چهارم مهر 1390 و ساعت 14:16 | نظر بدهید
عسیسسسسسسسسسسسم دیروز ۳/۷/۹۰ دومین سالگرد ازدواجمون بود ولی من یادم رفته بود و رفتم خونه دیدم در قفله کلی ناراحت شدم وقتی درو باز کردم دیدم یک كیک روی میزه با یک شمع به عدد ۲ و چند تا شمع دیگه روی میز روشنن همه برقا هم خاموش بودند باباتم رفته بود توی حمام قایم شده بود منم رفتم تو حمام دیدم بابات با یه دسته گل اونجا وایساده اومد بیرون وبغلم کرد و بوسیدم خیلی خوشحال شدم که یادش بودددددددددددددددددد

 

ایشاله تو زود بیاییییییییییییی تا هر سال تولدتو جشن بگیریم عسیسم

+ نوشته شده توسط سارا در دوشنبه چهارم مهر 1390 و ساعت 10:6 | نظر بدهید
سلام مامانی ۴ شنبه ۳۰/۶/۹۰ ساعت ۶ رفتم جواب آزمایشو گرفتم به دکتر نشون دادم گفت همه چی خوبه فقط یک مقدار تیروئیدم پرکار بود که البته نگران نباش برام قرص نوشت گفت چیزی نیست زود خوب میشی

 

 

عسیسم من همش خوابتو میبینم

شنبه که از خواب بیدار شدم خیلی خوشحال بودم آخه خوابتو دیدم خیلی خوب بود بغلت کرده بودم

خیلی دلچسب بود  وقتی از خواب بیدار شدم دلم میخواست که کنار بودی ولی حیف که باید صبر می کردم

این اولین باری نبود که خوابتو دیدم و مطمئن هستم که آخرین بارم نیست

خدا کنه که زودی بیایی آخه من طاقت دوریتو ندارم مامانییییییییییییییی جون

+ نوشته شده توسط سارا در یکشنبه سوم مهر 1390 و ساعت 8:48 | نظر بدهید


Powered By
BLOGFA.COM

 
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)